۱۳۹۲ آذر ۱۷, یکشنبه

نا امیدی

هر روز با نا امیدی از خواب بیدار می‌شوم و شب نا امیدتر به خواب میروم!
عجب حس آزار دهنده‌ای است این «نارضایتی از خود»!


 با خود می‌گویم چه می‌شد چشم‌هایم را می‌بستم و وقتی باز می‌کردم این زندگی سگی پایان یافته بود.
هرکسی که میخواهد به من امید بدهد حرفهایی میزند که من مدتها پیش هزاران بار برای خود تکرار کرده‌ام اما جواب نداده.
این دانشگاه عجب جای بدی است یا شاید من در جای بدش ایستاده‌ام.
***********************
*جمعه شب با دوتا از دوستان دبیرستانیم در کوچه‌های حوالی مدرسه‌مان قدم میزدیم و صحبت میکردیم و یادم افتاد چقدر آن زمان شاد بودیم و خودمان نمی‌دانستیم!
**کورسوی امیدی هنوز مرا فرا می‌خواند تا از این موقعیت فرار کنم ولی افسوس که پاهایم ناتوان شده‌است و لنگ لنگان بدنبالش میروم. و هیچکس هم نیست که دستم را بگیرد.

هیچ نظری موجود نیست: