با عرفان هیچگاه میانه خوبی نداشتهام! سر و تهش معلوم نیست، ملاک صدق حرفهایی که زده میشود، ملاک شهود عرفانی که واویلاست! هرکس دیگری را به معرفت نداشتن و شیطانی بودن شهود طرف مقابل متهم میکند! یکی میگوید که فلان گروه را مثل خوک شهود کردم، دیگری آن یکی را مثل سگ شهود میکند؛ نمیدانم هرکس میخواهد کسی را به راه راست هدایت کند یا به او هشدار بدهد در مورد مسیر اشتباهش او را به یک حیوانی خطاب میکند؛ بدبخت حیوانها که با ما مقایسه میشوند! یا یک حرف بدتر که به کسی میگویند تو از حیوان هم پست!تری. حالا بگذریم اما در میان برخی از عرفا یک حکمتی است که داستانش از قرار زیر است:
-شمس خنچه میبرند!
شمس: مرا چه؟!
-به خانه تو میبرند!!
شمس: تو را چه؟!
نکته ظریفی است. اگر همین یک نکته را در زندگی پیاده میکردیم زندگیمان سر و سامان بهتری داشت! دیگر سر طرفداری از یک تیم با هم درگیر نمیشدیم! یا بر سر دوست داشتن فلان بازیگر همچنین! یا دیگرزندگی شخصی هنرپیشهها و فوتبالیستها برایمان جذابیت نداشت! ساعتها راجع به طلاق گرفتن همسایهمان گمانهزنی نمیکردیم! و ...
واقعا کاری که نه از آن سودی میبریم و نه گرهای از مشکلاتمان حل میکند و نه گرهای از مشکلات دیگران حل میکند به من/ما چه ارتباطی دارد؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر